white nights



این روزها، سر صبح، آسمون پر میشه از توکای سیاه. کمی بزرگتر از گنجشک هستن با پرای سیاه و منقار نارنجی. آهنگی که می خونن زیباست. مثل یه جاده ی کوتاه و پرپیچ و خمه. گنجشکا هم هستن. با قوقولی قوقو خروس همسایه و غوور غوور کفترا توی لونشون و بعضا بال زدن سفیداشون تو اوج آسمون. بعضی وقتا یه کلاغم میاد. از همه بزرگتره. تنها میشینه رو نوک درخت گردو و چندبار انگار که از چیزی ناراضی باشه قار قار می کنه و بعد پر میکشه میره. 

امروز پاهامو آویزون کرده بودم و تماشاشون می کردم. همه چیزو دقیق نگاه می کردم، حس می کردم و بو می کشیدم. بعضی وقتا حتی عکس گرفتن هم راضیم نمی کنه، نمی تونم توش حل بشم. پس سعی می کنم همه چی رو دقیق وارد حافظم کنم. برگهای سبز درخت گیلاس که از روی دیوار رد شده. نور آفتاب بعضیا رو روشنتر کرده و رو بعضیاشون سایه انداخته. شاخه های نیمه عریان درخت گردو که حتی بالاتر از گیلاس رفتن، خیلی بالاتر. برگهای جوونشون که هنوز کوچیک و نارنجین. ترکیب این رنگ با پرتوهای زرد آفتاب و آبی زلال آسمون. یاسمنهای بنفش همسایه که اگه کمی خم بشم می تونم با نوک انگشتای پام برگاشو لمس کنم. 

نسیم آروم و گرمی که عطر یاسمنارو با خودش میاره و هی حریصانه نفس می کشم که بیشتر حسش کنم. برگهای گیلاس که با اومدن نسیم دست میزنن. انگار که یه موج آروم و کف آلود تو آغوش ساحل فشرده میشه.

گربه ی سفید با کمی تعجب و شگفتی نگام میکنه. راهشو بستم. بهش میگم که امروز دیوار برای منه و اون باید برگرده. کمی منتظر میمونه. سرشو ت میده و برمیگرده که بره. لحظه ی آخر وقتی از روی شاخه های درخت سیب میره رو سقف همسایه سرشو خم می کنه و از بین برگها یه بار دیگه خیره میشه. انگار می خواد از یه چیزی مطمئن بشه. کمی تو چشمای هم نگاه می کنیم و اون بالاخره پشتشو می کنه و کمی بعد دیگه پیداش نیست. بعضی وقتها نگاه گربه ها اونقدر پر از حرفه که با خودم فکر می کنم شاید تو زندگی قبلیشون آدم بودن و شاید حتی الانم خیلی بیشتر می دونن.

جامو درست می کنم و دراز می کشم. به آسمون نگاه می کنم و از نشستن گرمای آفتاب روی صورتم مست میشم. می ترسم خوابم ببره و پرت شم پایین. به زحمت چشمامو باز نگه می دارم. یه زنبور روی آجرا نشسته و چندتا مگس هم بالای سرم در ترددن. نمای همه ی ساختمونای اطراف از آجره سرخه که رنگ باخته. میون چمنای سبز حیاط همسایه دو شاخه شقایق خونی سرشونو بالا گرفتن و با نسیم همراهن.

دوست دارم برای همیشه تو این جریان آروم غرق بشم و زندگی همینجا به پایان برسه.


این مدت، فکر می کردم بهتره که دیگه فیلم دیدنو کنار بزارم. ولی نکته اینجاست که نمیشه! یعنی من به هرچی غلبه کنم آخرسر بازگشتم به سوی سینماست:| 

از وقتی که یادم نمیاد جلوی تلوزیون بزرگ شدم. چون ازین بچه هایی بودم که قبل ۷سالگی به جنون مبتلان کسی نمی تونست کنترلم کنه. شبا یه بالش مینداختن جلو تلوزیون، یکم خوراکی هم میزاشتن کنارش و میرفتن بخوابن. منم تا ۳ ۴ صبح بیدار می موندم تلوزیون میدیدم و همونجا خوابم می برد. 

پررنگ ترین خاطراتم از کودکی با خانوادم برمیگرده به روزای تعطیلی که ۲۴ساعته می نشستیم جلوی تلوزیون و لبتاپ،فیلم و سریال می دیدیم. شاید ۷سال یا کمتر داشتم. مثلا بهترین سریالایی که اون زمان می دیدیم و عاشقانه دنبالش می کردیم prison break, lost, 24, grey's anatomy بود. یه کاناپه داشتیم، ازینایی که وقتی میشینی توش فرو میری. بعد هرکی یه طرف می نشست و پتو رو تا ته می کشیدیم بالا:) کل روز ت نمی خوردیم. بعضا غذا رو اجاق می سوخت و جزغاله میشد:| آخرسرم چون دیوارم از همه کوتاه تر بود تقصیر من میشد.

 

الان که داشتم با خانواده راجع بهش صحبت می کردم مامانم با تعجب فکر کرد که چرا اونارو با من دیدن! بعد بابا تعجب کرد که چرا من اصلا باهاشون اونارو دیدم!

 

پ.ن: یکی از مورد علاقه های کودکیم فیلم آخرامان مل گیبسون بود. خیلی فیلم جالبی بود اگه ندیدین پیشنهاد می کنمش:) 

یادمه تقریبا ۱۱ یا ۱۲ سال پیش بود و داییم هنوز مجرد بود. بعد منو پسرخالم نشسته بودیم جلو کامپیوترشو داشتیم این فیلمو می دیدم و از هیجان بالا پایین می پریدیم. بعد یه لحظه دوست داییم اومد بالاسرمون یه نگاهی به فیلم انداخت بعد با پرای ریخته محل رو ترک کرد:|


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خلاصه کتاب حقوق بشر در اسلام MicroPython هنر کشاورزی سالن زیبایی XiliGame | زیلی گیم | گیم سرور | Gameserver روستای تاریخی تویه دروار پیام آوران پارسیان پیش ثبت نام مجتمع دبستان غیر دولتی گوهران پاسخ های شیعه به شبهه های وهابی ها و سلفی ها آبیاری قطره ای